×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

کوچه ی روبه بن بست

فاصله....

× هرچه میخواهد دل تنگت بگو
×

آدرس وبلاگ من

delkhoshi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sahar.tmbax

Access to the friends list is not allowed for anyone
× Access to this person's groups list is not allowed for anybody

آسانسور

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار دادو دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شدو پدر و پسرهر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختـر خانمی مو طلایی و بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت: پسرم ، زود برو مادرت را بیاور اینجا !

جمعه 13 خرداد 1390 - 4:52:18 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 13 خرداد 1390   7:12:53 PM

از سادگی مرد و پسر روستایی خیلی خوشم اومد 

آخرین مطالب


بی تو هوای دلم ابریست


نه دروغم نه فریب


تنها


بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من


رویا


آهسته ، قلبم شکسته


بخاطرت


اقتدار دل شکسته به اندوهي ست که سروده نمي شود


انتظار تو


سکوت کن دلم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

72197 بازدید

54 بازدید امروز

7 بازدید دیروز

150 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements