×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

کوچه ی روبه بن بست

فاصله....

× هرچه میخواهد دل تنگت بگو
×

آدرس وبلاگ من

delkhoshi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sahar.tmbax

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

داستان قاتل وميوه فروش ...

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواه ! سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید. موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان". سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد 

سه شنبه 14 تیر 1390 - 8:39:02 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

چهارشنبه 22 تیر 1390   10:39:25 PM

مرهم زخمهايم كنج لبان توست....بوسه نميخواهم سخن بگو

http://azar grad.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 19 تیر 1390   11:08:04 AM

midoni kami dastanet gamginam kard chera ke ma ensanha bazi vagtavagean be tahe tahe khat miresim va motashaker az gatelemon mishim.zendegi dar gozar ast va dar in gozar talkhiha az yad nemiran va gamginam az inke shadiha zod az yad miran.ye shere torki ham barat migam... zimistani chakmian bolbol baharin gadrini bilmazzzzzzzzz.bazm mr30

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 16 تیر 1390   3:03:06 PM

سلام

خیلی قشنگ بود

بی اختیار گریه ام گرفت.آخه من در حق هرکسی مردونگی کردم جوابش نامردی بود.واسه همین الان به خاک سیاه نشستم و همه زندگیم به باد فنا رفته

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

چهارشنبه 15 تیر 1390   9:01:50 PM

سحر جان عالی بود .nice

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 15 تیر 1390   6:04:38 PM

آخ ببخشید سحر جان اشتباه شد.من همیشه این سحر و عسل و اینا رو قاطی می کنم...!!! 

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 15 تیر 1390   6:03:29 PM

قشنگ بود عسل جان... 

آخرین مطالب


بی تو هوای دلم ابریست


نه دروغم نه فریب


تنها


بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من


رویا


آهسته ، قلبم شکسته


بخاطرت


اقتدار دل شکسته به اندوهي ست که سروده نمي شود


انتظار تو


سکوت کن دلم


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

71946 بازدید

52 بازدید امروز

3 بازدید دیروز

287 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements