ناگهان در كوچه ديدم بي وفاي خويش را
باز گم كردم ز شادي دست وپاي خويش را
گفته بودم بعد از اين بايد فراموشش كنم
ديدمش وز ياد بردم گفته هاي خويش را
ديدمو آمد به ياد دردمندي هاي دل
گر چه غافل بود آن مه مبتلاي خويش را
تا به من نزديك شد گفتم سلام اي آشنا
گفتم اما نشنيدم هيچ صداي خويش را
و سکوت، می لغزد
از سرانگشت خیالم اینک
که تندیس نگاهم آبی ست...
و زمان، مهتابی...
ای رویای بودن تو، آرامش !
مرا بخوان به آنچه که در خود داری
بی آنکه آبی در دل تکان بخورد....
این جسم من از خاک است
هم خاک شود روزی
این روح من از پیکر
پرواز کند روزی
این خط من از دفتر
هم پاک شود روزی
هر کس که مرا خواهد
این خط مرا خواند
شاید بکند یادم
افسرده شود روزی
راننده اسکناس مچاله را از دستم گرفت و پرسید:یک نفری؟
بی حوصله جواب دادم: خیلی وقت است
بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من
اقتدار دل شکسته به اندوهي ست که سروده نمي شود
71940 بازدید
46 بازدید امروز
3 بازدید دیروز
281 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian